عاشقونه | پورتال جامع شامل خبر، سرگرمی، روانشناسی، زناشویی، مد، دکوراسیون، آشپزی، پزشکی

http://khorshidiha-1.rozblog.com/

شکنجه جنسی دختر جوان برای سرگرمی ناپدری

پسری که چند سال هرشب کابوس واقعی آزار خواهرش را توسط پدرش می‌دید پس از سال‌ها درد و رنج توانست به راز پایان دادن به کابوس‌هایش پی ببرد....  پسری که چند سال هرشب کابوس واقعی آزار خ

پسری که چند سال هرشب کابوس واقعی آزار خواهرش را توسط پدرش می‌دید پس از سال‌ها درد و رنج توانست به راز پایان دادن به کابوس‌هایش پی ببرد....  پسری که چند سال هرشب کابوس واقعی آزار خ

جدید ترین مطالب سایت

Last posts

آخرین ارسالی های انجمن

last answers on forum
  1. کدوم مدل مو رو میپسندی ؟

    389 مشاهده 2 پاسخ majed_f
  2. داستان زیبای پیرمرد عاشق!

    480 مشاهده 2 پاسخ alizatab
  3. ميگم يه وقت زشت نباشه....

    893 مشاهده 2 پاسخ alizatab
  4. عکس های جدید مبینا نصیری

    539 مشاهده 1 پاسخ alizatab
  5. اس ام اس بيقراري عاشقانه

    472 مشاهده 1 پاسخ alizatab
  6. تا حالا دقت كردين.....

    384 مشاهده 1 پاسخ alizatab
  7. اس ام اس طنز و خنده دار

    384 مشاهده 1 پاسخ alizatab
  8. اعترافات جالب و خنده دار

    450 مشاهده 1 پاسخ alizatab
  9. اس ام اس خنده دار و جالب

    444 مشاهده 1 پاسخ alizatab
  10. اس ام اس فلسفي و پند آموز

    417 مشاهده 1 پاسخ alizatab
  11. اس ام اس تبريك روز معلم

    391 مشاهده 1 پاسخ alizatab
  12. اس ام اس جوك و سركاري

    311 مشاهده 1 پاسخ alizatab
  13. داستان گل آفتاب گردان عاشق

    443 مشاهده 2 پاسخ alizatab
شکنجه جنسی دختر جوان برای سرگرمی ناپدری
خلاصه داستان :

پسری که چند سال هرشب کابوس واقعی آزار خواهرش را توسط پدرش می‌دید پس از سال‌ها درد و رنج توانست به راز پایان دادن به کابوس‌هایش پی ببرد....

 

پسری که چند سال هرشب کابوس واقعی آزار خواهرش را توسط پدرش می‌دید پس از سال‌ها درد و رنج توانست به راز پایان دادن به کابوس‌هایش پی ببرد.

 

به نقل از خبرگزاری، دقیقا ۴۴ سال پیش همین موقع و همین ساعت زمان به دنیا آمدن من در یک خانه‌ی قدیمی بود، خانواده‌ای که فقط اسم خانواده را یدک می‌کشید البته یک خواهر و یک برادر من زودتر از من به دنیا آمده بودند…همین که فهمیدم دست چپ و راست کدام است، پدرم ما را رها کرد و رفت نمی‌دانم کجا ولی رفت و دیگر بازنگشت…

خرج و مخارج زندگی بسیار سخت، خودمانی بگویم کمر مادرم را شکست، مادرم هم مجبور شد با مردی ازدواج کند یک کودک داشت و همسرش در یک حادثه رانندگی جان باخته بود…

مرد ایده‌آلی بود؛ شغل و درآمد خوبی داشت ولی تنها ایرادش این بود که دائم مشروب می‌خورد و تنها زمانی که سرکارش بود هوش و حواسش جمع بود؛ البته همین بعدا شد کابوس بی‌پایان زندگیمان…

خواهرم بزرگتر شده بود حدودا ۱۸ سال را تمام کرده بودند و من سیزدهمین زمستان زندگیم را تجربه می‌کردم…

ناپدری‌ام “اسمیت” نام داشت به خاطر مصرف بیش از حد جنون گرفته بود به خاطر همین از سرکار اخراج شد ولی به دلیل ثروتش زمین نخورد و به همین روال به زندگی ادامه داد…

ناپدری‌ام دیگر کسی را نمی‌شناخت، شب‌ها که می‌خوابیدیم صدای جیغ و شیون از اتاق‌های زیرزمین خانمان به گوش می رسید.. آنقدر این دعواها هولناک بود که اصلا جرأت نداشتم از زیر پتو بیرون بیایم، حتی زیر پتو هم آنقدر می لرزیدم و بی‌صدا اشک می‌ریختم که شب‌های بعد فکر می‌کردم این صداها یک نوع کابوسی است که من فکر می‌کنم در بیداری می‌بینم…

روزها به خاطر ترس از شب احوال ناخوشایندی داشتم به خاطر رفتارهای عجیب و غریب در مدرسه هیچ دوستی نداشتم و همه از من فراری بودند…؛ نمی‌دانم واقعا چرا این کابوس ادامه داشت اگر یک شب این صداها به گوشم نمی‌رسید فکر می‌کردم آن شب فرشتگان به زمین آمده‌اند…

حدود دو سال از این کابوس می‌گذشت و من همچنان زیر پتو می‌لرزیدم؛ واقعا وحشتناک وقتی انسان تجسم می‌کند که شیطان در کنارش رخت پهن کرده است..

روزها دیوار خانه پر از سکوتی شده بود که تحملش دردناک بود؛ یک شب تمام جرأتم را جمع کردم و از تخت بیرون آمدم تا به منبع کابوس برسم که از یکی از اتاق‌های زیرزمین به گوش می‌رسید…، نزدیک و نزدیکتر شدم زانوهایم سست شده بود، آب دهانم را به زور فرو می‌دادم، چشمانم هر لحظه منتظر شیطان بود، شیطانی بزرگ با چشمانی آتشین و دستانی پر از زخم‌‌های بزرگ و پاهایی که از آن حیوان‌های موذی می‌ریزند و به این طرف و آن طرف می‌‌روند…

هر قدم که نزدیکتر می‌شدم چشمانم بیشتر باز می‌شد و از لای در نگاه کردم، چشمانم بسته شد از درد به خود پیچیدم و از آن شب به بعد دیگر نخوابیدم…

باورکردنی نبود پدرم خواهر را مورد آزار و اذیت قرار می‌داد، بعضی اوقات تنها گاهی اوقات با دوستانش پدرم شب‌ها مست می‌کرد و تعادل رفتار نداشت، واقعا بزرگترین شیطان زندگی من ناپدریم بود…

سال‌ها گذشت و در دانشگاه این کابوس مرا رها نکرد هنوز چهره‌ی خواهر بیست ساله‌ام که با حالتی عاجزانه از پدرم درخواست می‌کرد تا کمی آرام آن را شکنجه کند جلوی چشمانم بود، خواهرم چندین بار خواست خودکشی کند ولی پدرم او را نجات داد تا شب‌ها وسیله‌ی سرگرمی و لذت خود را داشته باشد، مادر هم برای اینکه از پدرم پول بگیرد و پدرم او را از خانه بیرون نکند حرفی نمی‌زند…

در میان این ظلمات نوری در اعماق وجودم بیدار شد این نور اسمش الیزابت بود، همکلاسی و بهترین دوست لحظات تنهایی‌ام…

چند وقت بیشتر نبود که با آن آشنا شده بودم و سپس در این مدت کوتاه آنقدر به این فرشته نزدیک شده بودم که از او درخواست ازدواج کرده بودم … آن هم در حالیکه تمام غم و اندوه مرا می‌دانست با پیشنهاد من موافقت و این سرآغاز بهار زندگیم بود پس از ۲۵ سال زندگی همراه با کابوس…

ظهر در کلیسا ازدواج کردیم و همان روز به سینمایی برای تماشای یک فیلم زیبا و جذاب رفتیم شاید برای اولین بار بود که احساس خوشبختی می‌کردم و از اعماق وجودم می‌خندیدم…

در سینما وقتی کنار همسرم نشسته بودم زندگی را انگار رنگ‌آمیزی کرده بودند و آنقدر شاد بودم که متوجه شلیک گلوله نشدم… مردمک چشمم ناخودآگاه به سمت الیزابت بازگشت و تنها چیزی که جلوی چشمم را گرفت خون بود که از بدن فرشته‌ام بیرون می‌زد…

آری الیزابت و چند تن دیگر، قربانی حمله مسلحانه افراد شرور به سینما شده بودند، امروز چند هفته از آن حادثه دلخراش گذشت و من تنها کسی بودم که در دادگاه چند روز پیش قاتل همسرم را بخشیدم…

همه از این کار من شگفت‌زده شده بودند ولی من تنها حواسم در جمله‌ای بود که فرشته‌ام برای من روی کاغذ نوشت و من را زا تاریکی نجات داد.

ببخش تا رها شوی…

آری منم بخشیدم خودم، پدرم، خواهرم و مادرم را و در نهایت قاتل فرشته‌ام و فهمیدم برای زندگی بخشش لازم تا رها شوی از کابوس‌های شیطانی…

توضیحات / دانلود گزارش کد : 75

اخبار سینما

اخبار سینمای داخل و خارج

250 فیلم برتر

250 فیلم برتر از نگاه سایت imdb

نقد و بررسی

نقد و بررسی بهترین فیلم های جهان